Magnifier



باز هم یالوم، فقط یکم جوان از زمان درمان شوپنهاور

زیبا بود و جنبه احساسی پر رنگی داشت. اینکهچطور فردی مثل نیچه اینطور عوض میشود و چطور در درون خود یک کودک حمل میکند زیبا بود. عجیب که چطور و از کجا این چرخش اتفاق افتاد، به عقب و جلو ورق زدم ولی نشانه ندیدم جز افکارش بر کاغذ.

کتابی خوب از گزیده سخنان نیچه از زبان یک روانشناس میتواند باشد. بسیار خوب با تاریخ رشد رواندرمانی آشنا میکند. 

یادگرفتن ها:

- طوری زندگی کن که انگار ابد مجبور به تکرارش باشی!

- انسان ها چندنفرند

- خودت راهت را انتخاب کن


بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال.
ادامه مطلب

این داستان یک قهرمان نیست

داستان یک انسان عادی هم نیست

داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود

ولی او ضد قهرمان هم نیست

یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد

درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.

ادامه مطلب

دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

خدا میداند که مدت این 4 ماه چندبار به خودش گفت که باید از همان اول به او شک میکرده، ولی مطمِئن بود که اگر هزار بار دیگر هم همین سناریو در ان وضعیت تکرار میشد، باز به او اعتماد میکرد.

ان موقع مادرش مریض بود، یعنب بیشتر از الان مریض بود. هیچ جوره نمیتوانست از پس داروهای وارداتی اش بربیاید، دکتر گفته بود خوب است چندماهی توی بیمارستان تحت نطر باشد، اما حتی نمیتوانست خرج یک هفته بیمارستان را بدهد، چه برسد به چند ماه!

خیلی خودمانی شد. از همه دری صحبت میکرد، اما چیزی که بیشتر از همه رویش تاکید داشت این بود که به دنبال شریکی میگردد. یک ادم بی شیله پیله که بتواند به او اعتماد کند، کار های اداری و کاغذ بازی را به او بسپارد و اسما شرکت را به نام او کند. میگفت تابعیت دومش ایرانی است و سرهمین خیلی بهش سخت میگیردند. معلوم نبود از کجا ولی قضیه مریضی مادرش را هم میدانست، حتما مهندس به او گفته بود، اخر از حق نگذریم مهندس ادم دست به خیر و نان حلال خورده ای بود.

بعد از یک ربع در لفافه صجبت کردن، بالاخره حرف اول را اخر زد :" از مهندس شنیدم ادم درستی هستی، مادر تو مادر من، اصلا غم تو غم من. هر وقت کمک خواستی به این شماره زنگ بزن، چه شریک بشیم چه نشیم دوست که هستیم؟ خلاصه خجالت نکش"

این را گفت و همین طور که کتش را میکاند، چشمکی زد و رفت طرف مهندس.

درست است که هفته بعدش کار ساختمان را ول کرد و پای همه ی قراردادها و خروار خروار صفحه های نامفهوم را امضا کرد، و 6 ماه بعدش هم دادگاه بود، ولی حسرتش اینها نبود.

قبل از انکه امروز بیایند دنبالش، یک روز آمده بود دم در بیمارستان. دسته گل به دست، شیک و پیک و نیشی تا بناگوش باز. یکه خورد، نمیدانست چه کار بکند، چرا باید این هفت خط دم در بیمارستان باشد؟

جلو امد و دسته گل را گذاشت توی دست هایش و همینطور که داشت دکمه های کتش را میبست هشدار داد که بالاخره یک روز بدون انکه بداند چطور و ازکجا زندگی اش را برمیگرداند به همانجا که از آن شروع شد، انوقت مادر بخت برگشته اش هم شاید سر نداشتن دارو یا داروی تاریخ گذشته ای چیزی میمرد. همان جا خون دوید توی صورتش، دست راستش را کرد توی جیب شلوارش و چاقوی ضامن دار را فشار داد. وقتی گورش را گم کرد، به خود قبولاند که حرف های این مردک سروته نداشت و قرار نیست اتفاقی بیافتد، همانجا هم چاقو را شل کرد و دستش را از جیبش دراورد

اما درون ماشین پلیس که نشست، فقط به این فکر میکرد که میتوانست کاری بکند که نظاره گر مرگ مادرش انهم بدون انکه کاری از او بربیاید، نباشد

باید او را همانجا با چاقو میکشت


دیروز تشخیص قطعی داده شد که ارتریت روماتویید دارم

حالا دارم اینا رو مینویسم تا شاید یکی دیگه مثل من پیدا شه و حس نکنه که تنهاست، همین طور برای اینکه کسایی که این بیماری رو ندارن یکم درک کنند. و البته میدونم تصمیم مسخره ایه.

اول بریم سر اینکه چه جوری شروع شد:

از وسط ترم 5 شروع شد، اب اوردن زانوم، بعد مچ پام. تشخیص پیچ خوردگی بود! و ضعف عضلات. درد انقدر شدید بود که باعث شد ترم 6 رو مرخصی بگیرم. در انتظار این بودم که با فیزیوتراپی و ورزش درد کم شه ولی نشد که هیچ اون یکی زانوم هم اول باد کرد و بعد ابی بود که زیر پوست و عضلاتم جمع شد. تا اینجاش خوبه، وقتی یکی از اعضای دوبل درگیره تو روی اونیکی فشار میاری و خب اونم بعد مدتی خسته میشه. تا اینجا همه چیز منطقی و طبیعی بود. کل این پروسه 3 ماه طول کشید.

اما یک روز صبح که پاشدم انگشت دست راستم باد کرده بود و درد میکرد، چند روز که گدشت انگشت های بقلش هم درد گرفتند و اندکی ملتهب شدند. حالا دیگه نمیتونستم انگشتام رو زیاد خم کنم.

صبح ها هم یک یا دو درجه تب میکردم ولی میذاشتمش پای هورمون ها.

هفته بعد کف دست چپ و بعد کف دست راستم درد و التهاب گرفت. میگفتم حتما انگشتام جایی گیر کرده بوده یا پیچ خورده من نفهمیدم و احتمالا کف یک چیز سنگین بلند کردم که کف دستام درد میکنه.

اما وقتی درد واقعا غیر قابل تحمل ارنج و مفصل فکم شروع شد دیگه از تمام این داستانهایی که تو ذهنم چیده بودم اومدم بیرون و خب اخرش هم تشخیص قطعی.

درسی که باید بگیرم/بگیریم: هیچ وقت علایمتون رو دست کم نگیرید، هیچ وقت دردهاتون رو قایم نکنید و بگید به بقیه نه اینکه به خیال اینکه همه چی خوبه و اینم تموم میشه واسه خودتون نگهش دارین

درک: فک کنم برای اولین قدم باید درد مداوم رو بفهمید، و اینکه شاید طرف نتونه قلم دستش بگیره یا حتی راه بره


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آموزشگاه فني Kim آسان بار چگونه و چطوری fileboom مجله تفریحی جذاب ترین جوان ايراني تجهیزات آشپزخانه صنعتی برنامه ریزی